حکایت مرد یخ فروش التمثّل فی دارالغرور
مثلت هست در سرای غرور
مثل یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
هرچه زر داشت او به یخ درباخت
آفتاب تموز یخ بگداخت
یخگدازان شده ز گرمی و مرد
با دلی دردناک و با دمِ سرد
زانکه عمر گذشته باقی داشت
آفتاب تموزیش نگذاشت
این همی گفت و اشک میبارید
که بسی مان نماند و کس نخرید
قیمت روزگار آسانی
به سرِ روزگار اگر دانی
چیست عقل اوّل این جهان دیدن
پس به حسبت برین جهان ریدن
برگ دنیا خرد بنپسندد
مرگ بر برگ این جهان خندد
چون نترسی تو از اجل خُردی
آن ز غفلت شمر نه از مردی
تو نهای بر اجل دلیر هنوز
گور گور است و شیر شیر هنوز
در این حکایت کوتاه حکیم سنایی به زیبایی بر اهمیت استفاده کردن از عمر کوتاه اشاره می کند که چگونه انسان با غفلت عمر گرانمایه را به هدر میدهد بدون آنکه از آن حاصلی درخور برای خود
بیندوزد.