شاهنامه - پرسشهای موبدان و پاسخ زال زر به آنها

شاهنامه - پرسشهای موبدان  و  پاسخ زال زر به آنها
0
زمانی پر اندیشه شد زال زر ... برآورد یال و بگسترد بر ...

 
بخواند آن زمان زال را شهریار

کزو خواست کردن سخن خواستار

 

بدان تا بپرسند ازو چند چیز

نهفته سخنهای دیرینه نیز

 

نشستند بیدار دل بخردان

همان زال با نامور موبدان

 

بپرسید مر زال را موبدی

ازین تیزهش راه بین بخردی

 

که از ده و دو تای سرو سهی

که رستست شاداب با فرهی

 

ازان بر زده هر یکی شاخ سی

نگردد کم و بیش در پارسی

 

دگر موبدی گفت کای سرفراز

دو اسپ گرانمایه و تیزتاز

 

یکی زان به کردار دریای قار

یکی چون بلور سپید آبدار

 

بجنبید و هر دو شتابنده‌اند

همان یکدیگر را نیابنده‌اند

 

سدیگر چنین گفت کان سی سوار

کجا بگذرانند بر شهریار

 

یکی کم شود باز چون بشمری

همان سی بود باز چون بنگری

 

چهارم چنین گفت کان مرغزار

که بینی پر از سبزه و جویبار

 

یکی مرد با تیز داسی بزرگ

سوی مرغزار اندر آید سترگ

 

همی بدرود آن گیا خشک و تر

نه بردارد او هیچ ازان کار سر

 

دگر گفت کان برکشیده دو سرو

ز دریای با موج برسان غرو

 

یکی مرغ دارد بریشان کنام

نشیمش به شام آن بود این به بام

 

ازین چون بپرد شود برگ خشک

بران بر نشیند دهد بوی مشک

 

ازان دو همیشه یکی آبدار

یکی پژمریده شده سوگوار

 

بپرسید دیگر که بر کوهسار

یکی شارستان یافتم استوار

 

خرامند مردم ازان شارستان

گرفته به هامون یکی خارستان

 

بناها کشیدند سر تا به ماه

پرستنده گشتند و هم پیشگاه

 

وزان شارستان شان به دل نگذرد

کس از یادکردن سخن نشمرد

 

یکی بومهین خیزد از ناگهان

بر و بومشان پاک گردد نهان

 

بدان شارستان‌شان نیاز آورد

هم اندیشگان دراز آورد

 

به پرده درست این سخنها بجوی

به پیش ردان آشکارا بگوی

 

گر این رازها آشکارا کنی

ز خاک سیه مشک سارا کنی

 

زمانی پر اندیشه شد زال زر

برآورد یال و بگسترد بر

 

وزان پس به پاسخ زبان برگشاد

همه پرسش موبدان کرد یاد

 

نخست از ده و دو درخت بلند

که هر یک همی شاخ سی برکشند

 

به سالی ده و دو بود ماه نو

چو شاه نو آیین ابر گاه نو

 

به سی روز مه را سرآید شمار

برین سان بود گردش روزگار

 

کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ

فروزان به کردار آذرگشسپ

 

سپید و سیاهست هر دو زمان

پس یکدگر تیز هر دو دوان

 

شب و روز باشد که می‌بگذرد

دم چرخ بر ما همی بشمرد

 

سدیگر که گفتی که آن سی سوار

کجا برگذشتند بر شهریار

 

ازان سی سواران یکی کم شود

به گاه شمردن همان سی بود

 

نگفتی سخن جز ز نقصان ماه

که یک شب کم آید همی گاه گاه

 

کنون از نیام این سخن برکشیم

دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم

 

ز برج بره تا ترازو جهان

همی تیرگی دارد اندر نهان

 

چنین تا ز گردش به ماهی شود

پر از تیرگی و سیاهی شود

 

دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند

کزو نیمه شادب و نیمی نژند

 

برو مرغ پران چو خورشید دان

جهان را ازو بیم و امید دان

 

دگر شارستان بر سر کوهسار

سرای درنگست و جای قرار

 

همین خارستان چون سرای سپنج

کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج

 

همی دم زدن بر تو بر بشمرد

هم او برفرازد هم او بشکرد

 

برآید یکی باد با زلزله

ز گیتی برآید خروش و خله

 

همه رنج ما ماند زی خارستان

گذر کرد باید سوی شارستان

 

کسی دیگر از رنج ما برخورد

نپاید برو نیز و هم بگذرد

 

چنین رفت از آغاز یکسر سخن

همین باشد و نو نگردد کهن

 

اگر توشه‌مان نیکنامی بود

روانها بران سر گرامی بود

 

و گر آز ورزیم و پیچان شویم

پدید آید آنگه که بیجان شویم

 

گر ایوان ما سر به کیوان برست

ازان بهرهٔ ما یکی چادرست

 

چو پوشند بر روی ما خون و خاک

همه جای بیمست و تیمار و باک

 

بیابان و آن مرد با تیز داس

کجا خشک و تر زو دل اندر هراس

 

تر و خشک یکسان همی بدرود

وگر لابه سازی سخن نشنود

 

دروگر زمانست و ما چون گیا

همانش نبیره همانش نیا

 

به پیر و جوان یک به یک ننگرد

شکاری که پیش آیدش بشکرد

 

جهان را چنینست ساز و نهاد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

 

ازین در درآید بدان بگذرد

زمانه برو دم همی بشمرد

 

چو زال این سخنها بکرد آشکار

ازو شادمان شد دل شهریار

 

به شادی یکی انجمن برشگفت

شهنشاه گیتی زهازه گرفت

 

یکی جشنگاهی بیاراست شاه

چنان چون شب چارده چرخ ماه

 

تصویر مربوط به برجهای دوازده گانه :

رای خود درباره این پست انتخاب کنید
  • icon
  • icon
    نظرات
      arrow