غزلیات زیبای قدسی مشهدی


			
		غزلیات زیبای قدسی مشهدی
0
غزلیات قدسی مشهدی حاجی محمّدجان قدسی مشهدی مشهور به قدسی مشهدی یکی از شاعرا&#...



غزلیات قدسی مشهدی

حاجی محمّدجان قدسی مشهدی مشهور به قدسی مشهدی یکی از شاعران و سخنوران ایرانی قرن یازدهم هجری قمری است. او در ابتدای زندگی از طریق بقالی زندگی می‌کرد اما پس از آنکه در شاعری مشهور شد به هندوستان رفت و وارد دربار شاه جهان شد. از قدسی مشهدی دیوان برجای مانده که در سال ۱۳۷۵ توسط انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد به کوشش محمّد قهرمان به چاپ رسید. او علاوه بر این دیوان منظومه‌ای هم به عنوان ظفرنامه دارد که در شرح فتوحات و جهانگشایی‌های شاه جهان نوشته شده‌است، اما این کتاب همینک در دست نیست. او در سال ۱۰۵۶ هجری قمری درگذشت و در آرامگاه شاعران کشمیر دفن شد.

 

خوشم به درد مکن ای دوا عذاب را

مکن مکن که عمارت کند خراب مرا

 

چه آتشی تو نمی‌دانم ای بهشتی روی

که ذوق گریه عشق تو کرد آب مرا

 

هجوم گریه نمی‌دانم اینقدر دانم

که جای بر سر آب است چون حباب مرا

 

ز شکوه ستمت مردم و همان خجلم

برون نبرد اجل هم از این حجاب مرا

 

عنان لطف کشیدی و پایمال نمود

 سبک عنانی صبر گران رکاب مرا

 

من از قضا به همین خوش‌دلم که چون قدسی

نبرد قسمت ازین در به هیچ باب مرا

 

شعرهای عاشقانه, غزلیات قدسی

اشعار قدسی مشهدی

 

کی حرف ملامت شکند خاطر ما را؟

خصمی به چراغم نبود باد صبا را

 

در سایه دیوار خودم خفته غمی نیست

گر بر سر من سایه نیفتاد هما را

 

یا منع من از دیدن رویش منمایید

یا دیده گشایید و ببینید خدا را

 

گردیده بلا رام مبادا رمد از دل

زنهار به دردم مکن اظهار دوا را

 

یا رب ز چه از خرمن ما برنکند دود

برقی که بسوزد به دل خاک گیا را

 

بر چهره ز خوناب کسی رنگ نبیند

گر ناخن غیرت نخراشد دل ما را

 

احباب تسلی به خیال تو نگشتند

انصاف صلایی نزد این مشت گدا را

 

شعرهای عاشقانه, غزلیات قدسی

اشعار زیبای قدسی مشهدی

 

فکند از نظری دیده حسود مرا

ز خویش کرده جدا آتشی چو دود مرا

 

غرور کعبه روانم دلیل بتکده شد

وگرنه تاب فراق حرم نبود مرا

 

روا مدار که گردد مزید خواهش غیر

نوازش ستمی کز تو چشم بود مرا

 

ز سیر گلشن وصلت چه طرف بربستم

به غیر از این که به دل حسرتی فزود مرا

 

ز رشک می‌زند امروز نشتر طعنم

کسی که دوش به عشق تو می‌ستود مرا

 

ز شکر عشق نبندم زبان که ایامی

ز دل به ناخن غم عقده‌ها گشود مرا

 

چه حاجت است تامل به قتل همچو منی

همان به است که بسمل کنند زود مرا

 

اسیر بخت سیاهم گذشت از آن قدسی

که زنگ از آینه دل توان زدود مرا

 

شعرهای عاشقانه, غزلیات قدسی

شعرهای زیبا

 

ز هجر کرد خبردار وصل یار مرا

صلای گشت خزان می‌دهد بهار مرا

 

سواد زلف بتان است نسخه بختم

سفیدبخت ندیده است روزگار مرا

 

ز عشق تا شدم آسوده زارتر گشتم

فزود نشئه این باده از خمار مرا

 

فغان که سوختم و آستین لطف کسی

نرفت آینه خاطر از غبار مرا

 

ز قدر مردمک چشم آفتاب شوم

به قدر ذره اگر بخشی اعتبار مرا

 

چو گفتمش ز چه بستی کمر به خونم گفت

کمر برای همین بسته روزگار مرا

 

نماند آرزویی در دلم که مردم چشم

به سعی گریه نیاورد در کنار مرا

 

 

گردآوری:بخش فرهنگ و هنر بیتوته

رای خود درباره این پست انتخاب کنید
  • icon
  • icon
    نظرات
      arrow